دنیا که دگر یاری ندارد چه سرایی است دریایی که دگر ماه ندارد چه غروبی است خدایی که دگر جهانش آدم ندارد چه خدایی است ابدی را که دگر زمام ندارد چه زمانی است مجنون که دگر لیلا به سراغش نیامد چه کند عشق را زمانی بفرستی که دگر معنا ندارد چه کند
نهان من رسوای عشق شده است قلب من گرفتار تربت یار شده است سخن دوست مرا چاره کار نیست هر جا می گذرم مرا نامی دیوانه نیست چه خواهد شد دنیا عشق را خط می زند ای یار مرا رسوا کردی یکی سان دمی شو که من عاشقم
غباری در آسمانم تو را در دل سوزاندم عشق کردم با اولین خاطره ات ای زمان من با تو همسفرم دیوانه به آن طرف که عشق هست می روم تا روزگاری آسمان ابری نشد زنده می مانم
من را پرنده ها می شناسند من را غبار و دود می بینند من را غرش آسمان می شنود من نم باران ندیدم من روزگارم دولت بخت نبوده می خواهم باران شوم ابرها بگریند می خواهم آسمان شوم آبی باشم می خواهم خدا شوم مرا ببینند