دل
بگذار با تو گویم سخن
جان را تو زنده می کنی
تا می توانی بر جانم بزن
عشق را تو پیدا می کنی
دگر نفس نمانده است
اما تو بازم سر می کنی
سر کردنت بازیچه نیست
چشم را تو رسوا می کنی
خواهی که گویی بس است
با چشم تمنا می کنی
این همه راز گفتنت
معشوقه را ناز می کنی
او دگر وصل تو نیست
پس چرا عاشق می کنی