به اذان بس
راز گمشده ای است
در معماری خانه متروکه دل
مسمار قشنگی نیز بر این زاده ی عقل
هستن فریبا
دگران می رقصند
بکنم ساز نحیفان؛چه کنم
چه کنم غریبان
بَر از این خانه که نیست
که در بَرد نای به تاریکی راهم
نبرم یار ز این هم سازگارم
چه کنم آن فریبان
بزند بر ریشه خاکم
نشوم یار پریشان؛چه کنم
بروم خواجه نشینم
که شوم درویش
با همسایه خاقان
یا رب امیدوار
به اذانش بس؛چه کنم