مجنون یار

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی
  • نویسنده :
  • بازدید : 1197 مشاهده
  • دسته بندی : شعر ,

اشعار خاص عاشقانه(بهترین اشعار کمیاب شاعران ایرانی)

مجموعه ای از بهترین شعر های زیبای کهن فارسی را گرد آوری کردیم تا تقدیم شما کنیم امید دارم لذت کافی را ببرید

 

جام شراب

من شدم جام شراب تو مسلمان شده ای
تو هرگز نشدی عاشق من، تا کی گرفتار شده ای؟
خبر از دنیای دگر ده
تا که این دنیا نه بر من شده ای
فاش کن این مسئله ها را
اگر از بهشتی دگر با من شده ای
گویی که این دل را کافر دیدی
اگر از من بپرسی جام شراب شده ای
نبود این رسم دیار عاشقان
اگر از من گویی تو کافر شده ای

محمد نظری
-----------------------

سرو چمن پیش اعتدال تو پستست

سرو چمن پیش اعتدال تو پست است

روی تو بازار آفتاب شکسته‌ست

شمع فلک با هزار مشعل انجم

پیش وجودت چراغ بازنشسته‌ست

توبه کند مردم از گناه به شعبان

در رمضان نیز چشم‌های تو مست است

این همه زورآوری و مردی و شیری

مرد ندانم که از کمند تو جسته‌ست

این یکی از دوستان به تیغ تو کشته‌ست

وان دگر از عاشقان به تیر تو خسته‌ست

دیده به دل می‌برد حکایت مجنون

دیده ندارد که دل به مهر نبسته‌ست

دست طلب داشتن ز دامن معشوق

پیش کسی گو کش اختیار به دست است

با چو تو روحانیی تعلق خاطر

هر که ندارد دواب نفس‌پرست است

منکر سعدی که ذوق عشق ندارد

نیشکرش در دهان تلخ کبست است

سعدی

----------------------

گُفتم :
شراب وصل، به اوباش می دهند؟
با خنده گفت:
بنده ی «او» باش، می دهند

عطار نیشابوری

------------------


هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

الحان بلبل از نفس دوستان توست

چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب

گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست

یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان

بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست

هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری

در دل نیافت راه که آنجا مکان توست

هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای

کاو را نشانی از دهن بی‌نشان توست

از رشک آفتاب جمالت بر آسمان

هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست

این باد روح پرور از انفاس صبحدم

گویی مگر ز طرهٔ عنبرفشان توست

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر

بینم که دست من چو کمر در میان توست

گفتند میهمانی عشاق می‌کنی

سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست

سعدی

--------------------

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل

که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست

به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست

بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

چه دستها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

سعدی

-------------

من اگر کافر و بی دین و خرابم، به تو چه؟
من اگر مست می و شرب و شرابم، به تو چه؟

تو اگر مستعد نوحه و آهی، چه به من؟
من اگر عاشق سنتور و ربابم، به تو چه؟

تو اگر غرق نمازی، چه کسی گفت چرا؟
من اگر وقت اذان غرقِ به خوابم، به تو چه؟

تو اگر لایق الطاف خدایی، خوش باش
من اگر مستحق خشم و عتابم، به تو چه؟

دنیا گر چه سراب است به گفتار شما
من به جِد طالب این کهنه سرابم، به تو چه؟

تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلوص
و مـن ار رایحه مثل گلابم، به تو چه؟

من اگر ریش، سه تیغ کرده ام از بهر ادب
و اگر مونس این ژیلت و آبم، به تو چه؟

تو اگر جرعه خور باده کوثر هستی
من اگر دردکش بادۀ نابم، به تو چه؟

تو اگر طالب حوری بهشتی، خب باش
من اگر طالب معشوق شبابم، به تو چه؟

تو گر از ترس قیامت نکنی عیش عیان
من اگر فارغ ازین روز حسابم، به تو چه؟

سیمین بهبهانی

--------------

جز به روی تو به رویی نظری نیست مرا
جز به کوی تو به کویی گذری نیست مرا
من یکی خشک درختم هنرم سوختن است
درگاه محبت ثمری نیست مرا
ساقیا هر چی دری من تسلیم
در دلم شکوه به رخ چشم تری نیست مرا
آرزو بود مرا کس سخنت خبردار شوم
تا شدم باخبر از تو خبری نیست مرا
تا نهادم به خرابات فنا پا دیدم
پیش سلطان بقایت اثری نیست مرا

------------------

دلبران دل می برند اما تو جانم می بری
ناز را افزوده با نازت توانم می بری
سوز درد عشق را با غمزه های ناز خود
تا ته قلب من و تا استخوانم می بری
می زنی چشمک نهانی جان تو جان خودم
با تکان پلک خود تا بی کرانم می بری
تا که می خواهم بگویم راز خود را ناگهان
دستهای مهربان را بر لبانم می بری
می کنی ساکت مرا با بوسه های بی هوا
شعر را با بوسه از روی زبانم می بری
تو شبیه دلبران هستی ولی جور دگر
دلبران دل می برند اما تو جانم می بری

مصطفی ملکی

------------------

ما را جز خیالی آرام
طلبی نیست ز دنیا

---------------------


نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر

سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟

دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش

بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟

نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است

می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه منی و من، ز گدایان توام

از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟

در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را

«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟

سلمان ساوجی

-------------------


محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را

غالباً دیوانه می داند من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان نشکنم پیمانه را

این قدر تمیز هست آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند

کرده‌ام وقف می و معشوق این ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک می می‌خوریم

گو بر اندازید بنیاد خم و خمخانه را

ما زجام ساقی مستیم کز شوق لبش

در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است

ساقیا در مجلس ما ره مده بیگانه را

جام دردی ده به من وز من بجام می ستان

این روان روشن و جامی بده جانانه را

سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را ز می

کز سر گرمی بخواهد سوختن پروانه را

راستی هرگز نخواهد گفت سلمان ترک همی

ناصحا افسون مدم واعظ مخوان افسانه را

سلمان ساوجی

----------------

نیست ما را هوس زلف پریشان کسی

مطالب مرتبط

تظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش